ماجرای هلیا و اقا خروسه
توروزهای اولی که نقل مکان کردیم این خونه جدید که طبقه پایین عزیز و بابا بزرگ زندگی کنیم . شبا حسابی بی خواب شده بودی . نصف شب پا میشدی گریه وزاری و به شدت می لرزیدی . اویزون گردن ما میشدی و باید راهت می بردیم تا خوابت ببره . بابا داود بغلت میکرد یک ساعتی راهت می برد تا خوابت سنگین بشه ولی تا میزاشتت زمین باز تو جیغ و گریه با چشمای وحشت زده می پریدی بغل من یا بابا . دقیقا هر شب از 4 تا 8 صبح کارمون این بود تا یه هفته . دیگه بیخوابی زده بود به سرمون و از اون طرفم نمیدونستیم تو از چی می ترسی . خلاصه این وسطا کلمه ترسید هم یاد گرفتی از ما و هر وقت این طوری می شدی میگفتی ترسید ترسید . و همش هم چشمت رو می دوختی به ...
نویسنده :
هانی بقانام
14:38